"اوج روزگار"
شاهين بي آنكه بالي بازكند
چشمانش را بست
بي آنكه اوجي بگيرد
نفش را حبس كرد
بي آنكه طعمه اي يابد
با قلبش را بي تپش نمود
و بي آنكه فرود آيد تا طعمه اي بگيرد
به نقطه اي نگريست و متمركز شد
بالي نمي زد. نفسي نبود. تپشش پر صدا ساكت بود. چشمانش پرخشم بسته بود
از اوج حرفي نبود در دل آرزويي نداشت نقطه ساكن بود و ساكت ....
همه جا فريا سكوت گوش را كر مي كرد.
كس دم نمي زد...
چاره دست بي چاره بود
ناگاه چشمان بازشد ... تكان نقطه تمركزش را در چاله آبي ريخت
چند نفسي عقب كشيد رنگ نقطه باخته بود در ائوج چشمان شاهين بي قراري دم نمي زد
كس نبود... نقطه ساكت آتشي در ميان شعله ي مي انداخت
پر و بال نقط بسته بود ترس ، واهمه داشت !!؟
نوراي از چشمان آن تيز بال اشعه مي يافت.
شاهين بزرگ بود ، نقطه در مقابلش كوچك
نقطه مثالي بود بر آدميان ، در خواري ها ، در پستي ها
حال اين مثل حقيقت مي يافت اين خواري ....
در مقابل چشمان شاهين شكر باد مي كرد
اين پستي ... در مقابل عظمت تند آسمان ذليل مي شد.
سينه ي نقطه سيما بي بود در جاده هاي هيران
ناگاه اين سيماب ؟ قله كوه رسيد،
جاده صاف شد و سيماب ديگر ساكت شد واهمه رفت و پر كشيد....
شاهين بي خون نقطه را در اوج ترس مقتول ساخت
قاتلي در ميان نبود، ترس فراري از اتهام قتل
شاهيم بار ديگر چشمانش را بست
بار ديگر برداشت جلو آمد ...
... ..... ....
نقطه اي زرد رنگ پريده را بلعيد بي واهمه
و اين بود رسم بد يادگار براي نقطه
و اين بود خوشبختي قاتلان بي اتهام روزگار.